بنام خدا
ثبت نام مهدیار در مهد کودک راه نو تمام شد و 15 مهر ماه سال 1387 اولین روز مهدیار رو بردم مهد کودک.
مربی ها و مدیر مهد حسابی تحویلش می گرفتند تا بلکه از مهد خوشش بیاد. ولی تمام حواس مهدیار به من بود که ازش دور نشم. بردمش حیاط کمی تاب بازی کرد. اونروز نمایش عروسکی داشتند.با هم نشستیم توی سالن و نمایش عروسکی دیدیم ولی انگاری احساس غریبی میکرد. وقتی کمی سرش گرم شد مدیر مهد گفت که باید اونجا رو ترک کنم تا برای یکی دو ساعت بدون حضومن بمونه اونجا. وسایل و لباس اضافه تحویل دادم و اومدم اداره. توی راه اشک می ریختم
و دلم بدجوری شور می زد. همینکه اومدم توی اتاق یه زنگ زدم مهد و گفتند کمی گریه می کنه. ساعت 12تماس گرفتند که برم تحویلش بگیرم، همین چند ساعت برای روز اول کافیه. رفتم مهد دنبالش، مربیش بغلش کرده بود و از پله ها آوردش پایین. همین که منو دید شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم و بوسیدمش، آروم گرفت. یه ساندویچ کوچولو بعنوان نهار دادند. ساندویچ رو دستش گرفت. کیفش رو تحویل گرفتم و خداحافظی کردیم . از مهد اومدید بیرون و پیاده اومدیم تو خیابون گاندی. نمی دونستم چکار کنم. برم خونه یا برگردم اداره. دوست نداشتم بچه رو ببرم اداره. بهمین دلیل ماشین سوار شدیم تا بریم خونه. تو ماشین ساندویچ رو خورد و تو بغلم خوابش برد
.
رسیدیم خونه. صبح روز بعد آیدین رفت اداره و ما با ماشین رفتیم مهد. اولین روزی بود که بدون حضور بابا یا آیدین می خواستم رانندگی کنم. استرس مهد کودک و مهدیار یه طرف استرس رانندگی هم یه طرف. بد جوری دلهره داشتم. با هزار سلام و صلوات اومدیم مهدکودک. همینکه رسیدیم دم درش مهدیار شروع کرد گریه و داد و بیداد. بردمش داخل مهد و مربیش بغلش کرد. بچه های دیگه با آرامش می اومدند و از پدر مادرشون خداحافظی می کردند. خیلی دلم میخواست مهدیار هم مثل اونها خونسرد باشه و گریه نکنه. ولی اصلا مهدیار اینطوری نبود مخصوصا که عادت داشت خونه عزیز تا هر وقت که دلش می خواد بخوابه. اومدم اداره و تا ظهر دو سه بار تماس گرفتم. بعد از ظهر که رفتم گفتند مهدیار جیشش رو نمی گه و شلوارش رو خیس می کنه. قرار شد از روز بعد بیشتر شلوار براش ببرم. چند روزی بهمین منوال گذشت بعضی روزها میدان ونک پیاده میشدیم و از سوپری شیر
و پسته میخریدم و میگذاشتم تو کیفش ولی همین که به کوچه صانعی میرسیدیم دستم رو میگرفت و منو میکشید بجهت بر عکس راه مهد که نریم مهد. بعضی روزها بعد از ظهر با ماشین میرفتم دنبالش و بعد میرفتیم دنبال آیدین. روزهای اول انقدر تو مهد گریه میکرد که وقتی میرفتم دنبالش صداش گرفته بود. مربیشون یه دفتر شعر گذاشته بود توی کیفش و از والدین خواسته بود که از کودکشون بخوان شعر رو براشون بخونه. ولی مهدیار هنوز نمیتونست حرف بزنه هر چند هم سن و سالاش خوب قادر به حرف زدن بودند. نمی دونم اونجا خوب غدا میخورد یا نه. هر روز که میرفتم بگیرمش روی لباسش غذا ریخته بود. براش خوراکی میبردم تو ماشین میخورد. یه روز دیدم آبریزش بینی داره و تب کرده. بردمش دکتر گرکانی نزدیک خونه. آنتی بیوتیک و آمپول و شربت داد.
دو سه روز مهد نبردمش و موند پیش عزیز. بعد از چند روز دوباره بردمش مهدکودک. بعد از یک هفته باز سرماخورد. چهارشنبه بود باز هم بردمش دکتر و تکرار دارو و ... . پنجشنبه مهدیار اسهال گرفت آب سیب هم مشکل رو حل نکرد. از اونجایی که دکتر گرکانی پنچشنبه و جمعه مطبش تعطیله مهدیار رو بردم درمانگاه. دکتر معاینش کرد و دارو داد از جمله شربت بلادونا پی که مسئول داروخانه از تجویز شربت متعجب بود. داروهاش رو بهش دادم دو روز خورد صبح شنبه که مهدیار رو بیدار میکردم دیدم صورتش سرخ شده. اونروز اداره نرفتم موندم پیش مهدیار و به اتفاق مامانم بردمش دکتر گرکانی. بعد از کلی معطلی تو مطب و تحمل اونهمه سر و صدای مریض، رفتیم پیش دکتر. دکتر همین که دفترچه رو دید و متوجه شد که بردمش پیش پزشک عمومی حسابی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت که من معاینه نمی کنم و من هم بهم برخورد ولی جوابش رو ندادم بچه رو بغل کردم اومدم بیرون. آژانس گرفتم بردم بیمارستان آتیه. خانم دکتر خباز معاینه اش کردو دارو نوشت و برام توضیح داد که بچه آلرژی داره و وقتی سرما میخوره نباید شربت دیفن هیدرامین و شربت سرماخوردگی بخوره. شربت زادیتن نوشت و اومدیم. چند روز گذشت و حالش بهترشد وبردمش مهد کودک. اواخر آذر ماه بود که باز مهدیار سرما خورد. به سختی نفس میکشید حسابی ترسیده بوده آیدین رو راضی کردم ببریمش بیمارستان آتیه. ساعت ده شب بود که رسیدیم بیمارستان. دکتر اورژانس معاینه کرد گفت حمله آسمه و باید بستری بشه ولی چون جا نداشتند معرفی نامه داد به بیمارستان لاله. بردیم بیمارستان لاله و بستری شد. اونقدر خاطرات 5 روز بستری مهدیار تو بیمارستان برام تلخه که چیزی در موردش نمی نویسم. نتیجه این مریض شدن این بود که قرار شد مهدیار دیگه مهد کودک نره.این عکس مهدیار تو حیاط مهد کودک هستش.