دیروز بعد از اینکه از اداره برگشتم عزیز جون مهدیار رو آورد مزون خاله رباب و از همانجا من و عزیز جون و مهدیار رفتیم بازار. عزیز جون یک شلوار لی آبی روشن و یک پیراهن راه راه برای مهدیار خرید. تو راه که داشتیم برمی گشتیم خونه از جلوی یک مغازه رد می شدیم که تو تنگ های بلوری ماهی های قرمز ریخته بودند و میفروختند. مهدیار تا دید ایستاد به تماشای ماهی ها و می خواست یکی از تنگها رو برداره. 2 تا ماهی خریدیم و توی مشمای انداختیم. مشمای ماهی ها رو دادم دست مهدیار تا خونه با خودش آورد. عزیز جون ماهی ها رو انداخت توی تنگ و روی اپن آشپزخانه گذاشت. مهدیار خیلی ماهی هارو دوست داره و حسابی سرگرم شده.
دو روز پیش مهدیار لگو بازی می کرد. لگوها رو میچید روی هم و محکم می کرد وقتی ارتفاعش خیلی بلند می شد با دست به وسطش ضربه میزد و می ریخت بعد می خندید.
من تلویزیون نگاه می کردم و چند لحظه ای حواسم به مهدیار نبود که متوجه صداش شدم. وقتی نگاهش کردم دیدم سطل لگوها را وارونه روی زمین گذاشته و روی آن نشسته، یک مهر هم روی زمین گذاشته و در حال نشسته یه چیزهایی می گفت بعد با صدای بلندتر میگفت آلا و بعد دولا می شد سرش رو میگذاشت روی مهر، بعد از چند ثانیه مکث دوباره می نشست و بعد باز آلا و تکرار سجده و...
دقیقا سعی میکرد مثل عزیز جون نماز بخونه. چون فقط عزیز جون به دلیل زانو دردی که داره روی صندلی مینشینه و نماز می خونه. با این تفاوت که مهدیار مهر رو روی زمین گذاشته بود و با صدای بلند آلا می گفت که احتمالا این رو هم از باباش یاد گرفته.
این تلنگری بود برای من که مهدیار کم کم داره رفتار و اعمل ما رو تقلید می کنه و من بعنوان مادرش باید دقت بیشتری در رفتارم داشته باشم.