مهر 1388 - پسر مامان صبا و بابا آیدین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر مامان صبا و بابا آیدین

عید امسال اصفهان رفتیم. خوش گذشت. مخصوصا که حمام هتل وان داشت و توش حسابی آب تنی کردی.

 

 

 

 

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 88/7/15ساعت  2:45 عصر  توسط  
      نظرات دیگران()

    بنام خدا

    ثبت نام مهدیار در مهد کودک راه نو تمام شد و 15 مهر ماه سال 1387 اولین روز مهدیار رو بردم مهد کودک.

     مربی ها و مدیر مهد حسابی تحویلش می گرفتند تا بلکه از مهد خوشش بیاد. ولی تمام حواس مهدیار به من بود که ازش دور نشم. بردمش حیاط کمی تاب بازی کرد. اونروز نمایش عروسکی داشتند.با هم نشستیم توی سالن و نمایش عروسکی دیدیم ولی انگاری احساس غریبی میکرد. وقتی کمی سرش گرم شد مدیر مهد گفت که باید اونجا رو ترک کنم تا برای یکی دو ساعت بدون حضومن بمونه اونجا. وسایل و لباس اضافه تحویل دادم و اومدم اداره. توی راه اشک می ریختم

     

    و دلم بدجوری شور می زد. همینکه اومدم توی اتاق یه زنگ زدم مهد و گفتند کمی گریه می کنه. ساعت 12تماس گرفتند که برم تحویلش بگیرم‍،  همین چند ساعت برای روز اول کافیه. رفتم مهد دنبالش، مربیش بغلش کرده بود و از پله ها آوردش پایین. همین که منو دید شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم و بوسیدمش، آروم گرفت. یه ساندویچ کوچولو بعنوان نهار دادند. ساندویچ رو دستش گرفت. کیفش رو تحویل گرفتم و خداحافظی کردیم . از مهد اومدید بیرون و پیاده اومدیم تو خیابون گاندی. نمی دونستم چکار کنم. برم خونه یا برگردم اداره. دوست نداشتم بچه رو ببرم اداره. بهمین دلیل ماشین سوار شدیم تا بریم خونه. تو ماشین ساندویچ رو خورد و تو بغلم خوابش برد. رسیدیم خونه. صبح روز بعد آیدین رفت اداره و ما با ماشین رفتیم مهد. اولین روزی بود که بدون حضور بابا یا آیدین می خواستم رانندگی کنم. استرس مهد کودک و مهدیار یه طرف استرس رانندگی هم یه طرف. بد جوری دلهره داشتم. با هزار سلام و صلوات اومدیم مهدکودک. همینکه رسیدیم دم درش مهدیار شروع کرد گریه و داد و بیداد. بردمش داخل مهد و مربیش بغلش کرد. بچه های دیگه با آرامش می اومدند و از پدر مادرشون خداحافظی می کردند. خیلی دلم میخواست مهدیار هم مثل اونها خونسرد باشه و گریه نکنه. ولی اصلا مهدیار اینطوری نبود مخصوصا که عادت داشت خونه عزیز تا هر وقت که دلش می خواد بخوابه. اومدم اداره و تا ظهر دو سه بار تماس گرفتم. بعد از ظهر که رفتم گفتند مهدیار جیشش رو نمی گه و شلوارش رو خیس می کنه. قرار شد از روز بعد بیشتر شلوار براش ببرم. چند روزی بهمین منوال گذشت بعضی روزها میدان ونک پیاده میشدیم و از سوپری شیرو پسته میخریدم و میگذاشتم تو کیفش ولی همین که به کوچه صانعی میرسیدیم دستم رو میگرفت و منو میکشید بجهت بر عکس راه مهد که نریم مهد. بعضی روزها بعد از ظهر با ماشین میرفتم دنبالش و بعد میرفتیم دنبال آیدین. روزهای اول انقدر تو مهد گریه میکرد که وقتی میرفتم دنبالش صداش گرفته بود.  مربیشون یه دفتر شعر گذاشته بود توی کیفش و از والدین خواسته بود که از کودکشون بخوان شعر رو براشون بخونه. ولی مهدیار هنوز نمیتونست حرف بزنه هر چند هم سن و سالاش خوب قادر به حرف زدن بودند. نمی دونم اونجا خوب غدا میخورد یا نه. هر روز که میرفتم بگیرمش روی لباسش غذا ریخته بود. براش خوراکی میبردم تو ماشین میخورد. یه روز دیدم آبریزش بینی داره و تب کرده. بردمش دکتر گرکانی نزدیک خونه. آنتی بیوتیک و آمپول و شربت داد. دو سه روز مهد نبردمش و موند پیش عزیز. بعد از چند روز دوباره بردمش مهدکودک. بعد از یک هفته باز سرماخورد. چهارشنبه بود باز هم بردمش دکتر و تکرار دارو و ... . پنجشنبه مهدیار  اسهال گرفت آب سیب هم مشکل رو حل نکرد. از اونجایی که دکتر گرکانی پنچشنبه و جمعه مطبش تعطیله مهدیار رو بردم درمانگاه. دکتر معاینش کرد و دارو داد از جمله شربت بلادونا پی که مسئول داروخانه از تجویز شربت متعجب بود. داروهاش رو بهش دادم دو روز خورد صبح شنبه که مهدیار رو بیدار میکردم دیدم صورتش سرخ شده. اونروز اداره نرفتم موندم پیش مهدیار و به اتفاق مامانم بردمش دکتر گرکانی. بعد از کلی معطلی تو مطب و تحمل اونهمه سر و صدای مریض، رفتیم پیش دکتر. دکتر همین که دفترچه رو دید و متوجه شد که بردمش پیش پزشک عمومی حسابی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت که من معاینه نمی کنم و من هم بهم برخورد ولی جوابش رو ندادم بچه رو بغل کردم اومدم بیرون. آژانس گرفتم بردم بیمارستان آتیه. خانم دکتر خباز معاینه اش کردو دارو نوشت و برام توضیح داد که بچه آلرژی داره و وقتی سرما میخوره نباید شربت دیفن هیدرامین و شربت سرماخوردگی بخوره. شربت زادیتن نوشت و اومدیم. چند روز گذشت و حالش بهترشد وبردمش مهد کودک. اواخر آذر ماه بود که باز مهدیار سرما خورد. به سختی نفس میکشید حسابی ترسیده بوده آیدین رو راضی کردم ببریمش بیمارستان آتیه. ساعت ده شب بود که رسیدیم بیمارستان. دکتر اورژانس معاینه کرد گفت حمله آسمه و باید بستری بشه ولی چون جا نداشتند معرفی نامه داد به بیمارستان لاله. بردیم بیمارستان لاله و بستری شد. اونقدر خاطرات 5 روز بستری مهدیار تو بیمارستان برام تلخه که چیزی در موردش نمی نویسم. نتیجه این مریض شدن این بود که قرار شد مهدیار دیگه مهد کودک نره.این عکس مهدیار تو حیاط مهد کودک هستش.

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 88/7/7ساعت  10:10 صبح  توسط  
      نظرات دیگران()

    بنام خدا.

    از مغازه اسباب بازی فروشی اومدیم بیرون و فروشگاه لباس کودک رفتیم. دو تا تیشرت آستین بلند و شلوار کتان و جوراب خریدم و برگشتیم. توی راه مهدیار خیلی بهانه گیری میکرد                   و کلی خوراکی براش خریدم.

    به هر سوپری که میرسد من رو میکشید داخل مغازه تا براش یه چیزی بخرم. بعد که برگشتیم خونه با خواهرم در این مورد صحبت کردم گفت که مهدیار همیشه همینطوره و مامان به تو نمیگه که ناراحت نشی. نمی دونم چطور شد که یهو تصمیم گرفتم که مهدیار را ببرم مهدکودک ثبت نام کنم تا بلکه هم بتونه صحبت کنه و هم اجتماعی بشه. این بحث چند روزی ادامه داشت و یک روز با همکارم خانم محمد رضا رفتیم بهزیستی منطقه شمال تهران و آدرس چند مهدکودک خوب اطراف میدان ونک رو گرفتیم . رفتیم مهد کودک معلم بالای میدون ونک که خیلی شلوغ بود و اصلا از محیطش خوشم نیومد . راستش اصلا گریه ام گرفت . دلم نیومد مهدیار رو اونجا ببرم.

     از اونجا رفتیم مهد راه نو خیابون صانعی. محیطش خوب و زیبا بود. مربی ها مرتب و شیک پوش بودند و برخورد خوبی داشتند.

     

     

    شهریه و سایر شرایط رو پرسیدم. مدارک اولیه ثبت نام را گرفتم و برگشتیم اداره. تصمیمم رو گرفته بودم ولی آیدین مخالف مهد رفتن مهدیار بود و میگفت تا ساعت 4 بچه خسته میشه.

    ادامه دارد....



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 88/7/6ساعت  9:34 صبح  توسط  
      نظرات دیگران()

    بنام خدا

    از آخرین باری که خاطرات فرزندم را آپدیت کردم بیش از یکسال میگذره. اتفاقات بسیاری در این یکسال افتاده ولی متاسفانه من تو این مدت نتونستم خاطرات رو بنویسم. سعی میکنم از این به بعد خاطرات عزیز دلم رو به موقع بنویسم.

     

    جالب ترین خاطره این یکسال گذشته مهد رفتن مهدیار بود. مهر ماه سال 1387 به اتفاق مهدیار و آیدین یه سفر رفتیم هشترود. دو روزی اونجا بودیم و برگشتیم. جاتون خالی خوش گذشت، هر چند هوا خیلی سرد شده بود.

     عصر جمعه بود که به کرج رسیدیم و همانجا خونه مادر بزرگ ماندیم و صبح زود شنبه راهی تهران شدیم که اول مهدیار رو ببریم خونه عزیز و بعد بریم اداره. اما همین که خونه عزیز خواستم از مهدیار جدا بشم اونقدر گریه کرد که هم خودم دلم نیومد بیام اداره و هم آیدین ازم خواست که پیشش بمونم.

     خلاصه اداره نرفتم و ماندم خونه عزیز. صبحانه خوردیم و با عزیز گپی زدیم. تصمیم گرفتم حالا که موندم خونه و نرفتم اداره، مهدیار رو ببرم خرید لباس و کفش. لباسهاش رو پوشوندم و شیشه شیرش رو پرکردم و راه افتادیم.

    تو کوچه و خیابون اصلا حاضر نبود دستش رو بمن بده و همین که میخواستم دستش رو بگیرم تا از خیابون رد بشیم کلی داد و بیداد میکرد. رفتیم تا مزون خاله جون. اونجا کمی نشستیم و رفتیم بازار دوم. البته با کلی دردسر چون از این طرف خیابون میرفت اونطرف خیابون و اصلا کنترلش کار آسونی نبود. جلوی اولین مغازه اسباب بازی فروشی ایستاد و با ایما و اشاره به من میفهموند که ماشین می خواد، یه ماشین پلاستیکی بی ارزش و بزرگ.

     از فروشنده پرسیدم چند؟ اونهم با کمال سو استفاده از موقعیت پیش اومده گفت 8000 تومن ولی اصلا ارزشش رو نداشت. بهمین دلیل با مهدیار صحبت کردم که مامانی این قشنگ نیست بیا بریم مغازه دیگه بهترش رو بخرم ولی مهدیار اصلا گوشش بدهکار نبود و من هم یه ماشین دیگه رو قیمت کردم و ارزون تر بود هر چند اون هم بی کیفیت بود ولی چاره نبود خریدم و از مغازه اومدیم بیرون.

    ادامه خاطره رو بعدا مینویسم.

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  یکشنبه 88/7/5ساعت  3:34 عصر  توسط  
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    عکس
    پاییز 88
    عکس 10/2/88
    چند تا عکس
    آذر 88
    سال 1389
    [عناوین آرشیوشده]