بنام خدا.
از مغازه اسباب بازی فروشی اومدیم بیرون و فروشگاه لباس کودک رفتیم. دو تا تیشرت آستین بلند و شلوار کتان و جوراب خریدم و برگشتیم. توی راه مهدیار خیلی بهانه گیری میکرد و کلی خوراکی براش خریدم.
به هر سوپری که میرسد من رو میکشید داخل مغازه تا براش یه چیزی بخرم. بعد که برگشتیم خونه با خواهرم در این مورد صحبت کردم گفت که مهدیار همیشه همینطوره و مامان به تو نمیگه که ناراحت نشی. نمی دونم چطور شد که یهو تصمیم گرفتم که مهدیار را ببرم مهدکودک ثبت نام کنم تا بلکه هم بتونه صحبت کنه و هم اجتماعی بشه. این بحث چند روزی ادامه داشت و یک روز با همکارم خانم محمد رضا رفتیم بهزیستی منطقه شمال تهران و آدرس چند مهدکودک خوب اطراف میدان ونک رو گرفتیم . رفتیم مهد کودک معلم بالای میدون ونک که خیلی شلوغ بود و اصلا از محیطش خوشم نیومد . راستش اصلا گریه ام گرفت . دلم نیومد مهدیار رو اونجا ببرم.
از اونجا رفتیم مهد راه نو خیابون صانعی. محیطش خوب و زیبا بود. مربی ها مرتب و شیک پوش بودند و برخورد خوبی داشتند.
شهریه و سایر شرایط رو پرسیدم. مدارک اولیه ثبت نام را گرفتم و برگشتیم اداره. تصمیمم رو گرفته بودم ولی آیدین مخالف مهد رفتن مهدیار بود و میگفت تا ساعت 4 بچه خسته میشه.
ادامه دارد....