بنام خدا
از آخرین باری که خاطرات فرزندم را آپدیت کردم بیش از یکسال میگذره. اتفاقات بسیاری در این یکسال افتاده ولی متاسفانه من تو این مدت نتونستم خاطرات رو بنویسم. سعی میکنم از این به بعد خاطرات عزیز دلم رو به موقع بنویسم.
جالب ترین خاطره این یکسال گذشته مهد رفتن مهدیار بود. مهر ماه سال 1387 به اتفاق مهدیار و آیدین یه سفر رفتیم هشترود. دو روزی اونجا بودیم و برگشتیم. جاتون خالی خوش گذشت، هر چند هوا خیلی سرد شده بود.
عصر جمعه بود که به کرج رسیدیم و همانجا خونه مادر بزرگ ماندیم و صبح زود شنبه راهی تهران شدیم که اول مهدیار رو ببریم خونه عزیز و بعد بریم اداره. اما همین که خونه عزیز خواستم از مهدیار جدا بشم اونقدر گریه کرد که هم خودم دلم نیومد بیام اداره و هم آیدین ازم خواست که پیشش بمونم.
خلاصه اداره نرفتم و ماندم خونه عزیز. صبحانه خوردیم و با عزیز گپی زدیم. تصمیم گرفتم حالا که موندم خونه و نرفتم اداره، مهدیار رو ببرم خرید لباس و کفش. لباسهاش رو پوشوندم و شیشه شیرش رو پرکردم و راه افتادیم.
تو کوچه و خیابون اصلا حاضر نبود دستش رو بمن بده و همین که میخواستم دستش رو بگیرم تا از خیابون رد بشیم کلی داد و بیداد میکرد. رفتیم تا مزون خاله جون. اونجا کمی نشستیم و رفتیم بازار دوم. البته با کلی دردسر چون از این طرف خیابون میرفت اونطرف خیابون و اصلا کنترلش کار آسونی نبود. جلوی اولین مغازه اسباب بازی فروشی ایستاد و با ایما و اشاره به من میفهموند که ماشین می خواد، یه ماشین پلاستیکی بی ارزش و بزرگ.
از فروشنده پرسیدم چند؟ اونهم با کمال سو استفاده از موقعیت پیش اومده گفت 8000 تومن ولی اصلا ارزشش رو نداشت. بهمین دلیل با مهدیار صحبت کردم که مامانی این قشنگ نیست بیا بریم مغازه دیگه بهترش رو بخرم ولی مهدیار اصلا گوشش بدهکار نبود و من هم یه ماشین دیگه رو قیمت کردم و ارزون تر بود هر چند اون هم بی کیفیت بود ولی چاره نبود خریدم و از مغازه اومدیم بیرون.
ادامه خاطره رو بعدا مینویسم.